میگفت اگر الناز برود من میمیرم . میگفتم باور کن هیچ اتفاقی نمیافتد .
به پیر ، به پیغمبر کسی نمیمیرد . بعد تمام شب کنارش مینشستم و برایش
صغریکبری میچیدم که یا نمیگذاریم الناز برود یا اگر رفت ، هیچ اتفاق بزرگی نمیافتد .
باز فردا شب که هم را میدیدیم ، همان آش بود و همان کاسه .
کلی دلیل می آورد که اگر الناز برود ، خواهد مرد.بدبخت خواهدشد .آسمان به زمین خواهد آمد.
یکروز حوالی ظهر با الناز تماس گرفتم و خواستم که تنهایش نگذارد. گفت نمی شود.
گفت ماههاست که تصمیماش را گرفته است و باید رضا را ترک کند. گفتم رضا بدون تو میمیرد.
گفت کسی بخاطر کسی نمیمیرد. خداحافظ. { با او موافق بودم ، مگر میشود کسی بخاطر کسی بمیرد ؟ }
چند ماه بعد از هم جدا شدند. رضا زنده بود و هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود.
یکسال بعد بالاخره توانستم سر صحبت را با او باز کنم و بگویم که دیدی لاکردار نمردی ؟
فقط چند هفته سر من ِ بیچاره را خوردی و نگذاشتی بخوابم. ببین ؟
حالا الناز رفته است و تو هنوز زندهای.
بلند شد و ایستاد جلوی آینه ، دستی به موهایش کشید و گفت :
مردن که همیشه یکجور نیست . قرار نیست من نفسم بالا نیاید و تو مرا به خاک بسپاری و بگویی فلانی مُرد.
موهایم را میبینی ؟ سفید شدهاند. نفسام یکسال است به سختی بالا میآید،
چشمانم دیگر کسی را نمیبینند و روزگارم سخت ، نفسگیر شده است.
هیچ نگفتم. یاد ِ چند سال قبل ِ خودم افتادم . جلوی آینه نگاهی به صورتم انداختم و فهمیدم :
مردن که همیشهیکجورنیست . خیلی ها مُردهاند ، فقط هنوز خبرش جایی نپیچیده است...
نظرات شما عزیزان: